زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

شاعر : سعدي

از صورت بي طاقتيم پرده برافتادزان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
بيچاره فروماند چو عشقش به سر افتادگفتيم که عقل از همه کاري به درآيد
چون پاي بدارم که ز دستم سپر افتادشمشير کشيدست نظر بر سر مردم
ما هيچ نگفتيم و حکايت به درافتاددر سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
مشتاق چنان شد که چو من بي‌خبر افتادبا هر که خبر گفتم از اوصاف جميلش
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتادهان تا لب شيرين نستاند دلت از دست
دانند که در خرمن من بيشتر افتادصاحب نظران اين نفس گرم چو آتش
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتادنيکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
با رستم دستان بزند هر که درافتادسعدي نه حريف غم او بود وليکن